سلام
نمیدونم وقت اون شده که من درد دلم و بگم . یا اصلا شما ها دوست دارین بدونین من چرا این وبلاگ و راه انداختم .....
ولی میگم چون تمام قصدم تخلیه غمهای و غصه هام . اگه شعری و میگم و توی وبلاگم میارم میخوام بدونین از ته ته دل کوچیکمه . هیچوقت هیچکس نخواست منو بفهمه - تموم وجودم شده غصه . چرا .... چرا ؟
میدونم که تو هم داری میخونی توئی که تموم زندگی و باورای من بودی . توئی که بخاطرت همه چیز و همه کس و همه احساس و وجودم و گذاشتم . توئی که به اندازه تموم عالم هستی دوستت داشتم .
چرا تو حسم نکردی ؟ چرا نفهمیدی منو ؟ چرا بازیچه دستت قرارم دادی ؟ میدونم چرا
چون گناهکارم ! اره گناهکارم !
گناهم هم مهربونی بیش از اندازه ام بود . گناهم دوست داشتن بی حد و حدودم بود . گناهم چشم بستن به این دنیا و لذتهاش بود . من هیچوقت نخواستم بفهمم که دارم برای خودم زندگی میکنم . اونقدر دوستت داشتم که همه کار میکردم تا تو زندگی کنی . خوش باشی . لذات ببری . اما دریغ از اینکه تو ظرفیتش و نداشتی تو بی جنبه ترین کسی بودی که توی این دنیا وجود داشت . اینگار خدا یادش رفته بود به تو یه ذره توجه کنه . چون نه انصاف و نه یه جو معرفت بهت داده بود . چرا من نفهمیدم ؟؟..............
واقعا چرا درک نکردم پشت این چهره آروم . یه کوه غرور و خودخواهی وجود داره . چرا من ندیدیم باطن سیاه تو رو . چرا من ۱۰ سال به تو اعتماد کردم . ۱۰ سال .....
اخرش چی شد ؟ واسه من چی موند ؟
میترسم ازاینکه سرم و برگردونم و پشت سرم و نگاه کنم . میترسم !!! میدونی چرا ؟؟؟
قشنگی توی گذشته ای که با تو بودم و نمیبینم و این منو آزار میده ..
حالا هم این شعر ها و این حرفاست که منو یه کمی آروم میکنه .
میدونی چه آرزویی دارم . اینکه تو گرفتار کسی مثل خودت بشی . از ته دلم میخوام خدا ببینه که قلبم چطوری شکسته .
کاش که میدونستی با من چه کردی ؟؟؟!!!!!
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردند
|